انسان برای فرارفتن آفریده شد نه فروماندن
کد خبر: 3798111
تاریخ انتشار : ۲۵ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۶
غلامحسین ابراهیمی‌دینانی:

انسان برای فرارفتن آفریده شد نه فروماندن

گروه اندیشه ــ چهره ماندگار فلسفه بیان کرد: انسان آفریده شد تا از این عالم فرا رود نه اینکه در آن فرو ماند. به تعبیر حکما اگر انسان آفریده نشده بود و پا به این دنیا نمی‌گذاشت چیزی بر ماده افزوده نمی‌شد، ولی به این عالم ماده آمده تا تجربه کند، بر تجربه سوار شود و استعلا پیدا کند.

به گزارش ایکنا؛ غلامحسین ابراهیمی‌دینانی، استاد بازنشسته فلسفه، در برنامه معرفت که شب گذشته از شبکه چهارم سیما پخش شد به شرح برخی از فقرات مقاله سی‌ونهم از مقالات شمس پرداخت که در آن آمده است «مفلسف فلسفی تفسیر عذاب قبر می‌کرد بعد از مرگ، و بر طریق معقول تقریر تقریر می‌دهد و می‌گوید که جان آمد اینجا تا خود را کامل کند و بضاعت کامل خود از این عالم برگیرد تا، چون از این عالم برود حسرتش نباشد».

وی در ابتدا بیان کرد: جمله جالب توجه اینکه، شمس این سخن را از مفلسف فلسفی نقل می‌کند. مفلسف یعنی کسی که حرف حسابی می‌زند و تعبیر تازه‌ای است که عرفا معمولاً این تعبیر را ندارند. به هر صورت می‌گوید، مفلسف در مورد مرگ و آمدن بشر به این عالم سخن می‌گفت. وقتی انسان می‌میرد، نابودی در کار نیست، بلکه کمال است. اما چرا به این جهان آمده است؟ اگر رفتن کمال است آمدن برای چیست؟ خلاصه فرمایش شمس این است که بله، رفتن کمال است و اگر کسی مقامات اخروی را بداند، از مرگ نیز نمی‌ترسد، بلکه آرزوی مرگ می‌کند، اما به این جهان آمده تا خود را تکمیل کند و تجربیاتی را بیاموزد که اگر نیامده بود آن‌ها را نداشت.

دینانی تصریح کرد: اگر انسان به این عالم نمی‌آمد تجربه‌های این دنیا را نداشت و اگر این تجربیات را نداشت چیز‌هایی را کم داشت. تجربه آموختن کمال است و انسان آمده که تجربه بیاموزد و صورت را ببیند. بداند که می‌توان از صورت به معنا رفت. این عالم صورت است و هر صورتی نیز معنا دارد. شما نمی‌توانید از صورتی در جهان سخن بگویید که معنا نداشته باشد. هر چه صورت دارد، دارای معنا است و البته همیشه معنا نیز در صورت ظاهر می‌شود. معنا را نیز انسان به صورت عریان نمی‌بیند، بلکه همیشه در صورتی ظاهر می‌شود.

این چهره ماندگار فلسفه بیان کرد: معنای عریان، بدون صورت نیز قابل رویت نیست. این عالم عالم صورت است و انسان آمده تا صورت را ببیند و تجربه کند، اما نیامده که در صورت فرو بماند بلکه باید به معنا برود و آن را بفهمد. فرمایش شمس همین است که انسان آمده تا صورت را تجربه کند و به معنا برود و در این صورت شوق آخرت پیدا می‌کند و در اینصورت به کمالات آخرت مشتاق می‌شود، اما با این همه، متاسفانه برخی از آدمیان به این عالم که می‌آیند به صورت مشغول می‌شوند و اشتغال بی اندازه و به صورت افراطی به صورت، موجب فراموشی معنا می‌شود. اگر اشتغال به صورت به اندازه لازم باشد و موجب فراموش شدن معنا نباشد، موجب کمال است، اما اگر غرق در صورت شد و از معنا غافل شد، در صورت فرو می‌ماند. این مرد بزرگ رابطه دنیا و آخرت را از زبان یک مفلسف اینگونه بیان کرده است.

وی تصریح کرد: اگر با فلاسفه غربی آشنا باشید می‌بینید که از انسان استعلایی سخن می‌گویند. انسان در این عالم تجربیاتی می‌آموزد، اما حس استعلایی دارد و در واقع او نیز همین را می‌خواهد بگوید. انسان در این عالم تجربه می‌کند و به بسیاری از تجربیات نیز رسیده است، اما سؤال این است که در حد تجربه فرو بمانیم یا از تجربه فرا برویم؟ این عالم ماده، عالم صورت است، اما نباید در این عالم فرو ماند. به قول حکما اگر انسان آفریده نشده بود و پا به این دنیا نمی‌گذاشت چیزی بر ماده افزوده نمی‌شد. ولی انسان به این عالم ماده آمده تا تجربه کند، اما بر تجربه سوار می‌شود و استعلا پیدا می‌کند که این عبارت، اصطلاح کانت است، اما ما با مقصود او آشنا نیستیم بلکه مراد ما استعلا است که کلمه خوبی است.

ابراهیمی‌دینانی در ادامه افزود: استعلا یعنی فرا رفتن. البته استعلایی که مولوی نیز می‌گوید همان است که شمس می‌گوید که یک استعلا است، اما آن فیلسوف غربی از استعلا چیز دیگری می‌فهمد، ولی می‌توان استعلایی بودن او را نیز به این معنا نزدیک کرد. موجودات این عالم همان هستند که هستند. برای مثال این صندلی، صندلی است، می‌شود آن را تغییر داد، اما در هر صورت صندلی است. انسان نیز در این عالم زیست می‌کند، اما انسان نیز مانند دیگر موجودات همانی نیست که هست، بلکه همان است که می‌شود. این هوا تغییر می‌کند، اما انسان، همین انسان نیست در عین حال که یک آدم مؤمن است می‌تواند کافر بشود، عکس این قضیه نیز صادق است و همان طور که یک آدمی کافر است در همان لحظه می‌تواند مومن بشود، اما نکته اینجا است که فاصله بین کفر و ایمان بسیار زیاد است و اصلا اندازه ندارد.

وی بیان کرد: پس انسان هم هست و هم می‌شود و انسان همان است که می‌شود. اما چرا می‌شود؟ چون می‌خواهد که بشود. دلیلش نیز این است که ادراک می‌کند. موجودات دیگر نیز ادراک می‌کنند، اما ادراکات انسان در حد غریزه نیست. همچنین در اینجا باید به این نکته نیز اشاره کنم که از قدیم‌الایام از زمان سقراط و ... فلسفه را گاهی تعریف کرده‌اند که یکی از آن‌ها حب دانستن است. حکمت را نیز به حب حکمت تعبیر کرده‌اند. اگر کسی همه علوم دنیا را دارد، ولی دوست ندارد که بیشتر بداند حکیم نیست. اما اگر کسی کمترین چیز را می‌داند، اما دوست دارد که بداند این حکیم است. سقراط نیز از عبارت فیلوسوفیا استفاده کرد. سوفیا یعنی حکمت و فیلو یعنی دوستدار. در اینجا نیز فیلو مهم‌تر است. اگر کسی دوستدار حکمت نباشد، مانده است، ولی کسی که دوستدار حکمت است هر لحظه‌اش با لحظه قبلش فرق دارد.

انتهای پیام

captcha